اي روي تو انگشت نمايي از حسن

شاعر : اوحدي مراغه اي

بالاي چو سرو تو بلايي از حسناي روي تو انگشت نمايي از حسن
بر قد بلند تو قبايي از حسنزيبنده تر از قد تو گيتي نبريد
وز باده خمار سر و جانم بشکنساقي، بده آن باده، زبانم بشکن
گر توبه کنم دگر دهانم بشکنپيشاني توبه را شکستم ز لبت
ني از تو به عمرها وصالي ممکنني از تو گذر به هيچ حالي ممکن
انصاف که اينست محالي ممکنديدار تو ممکنست و وصل تو محال
وين خاک به صد رنگ بگريد بر منهر دم لحد تنگ بگريد بر من
تا بشنود و سنگ بگريد بر منبر سنگ نويسيد به زاري حالم
مشتاق تو اين ديده‌ي ناخفته‌ي مناي مهر تو از جهان پذيرفته‌ي من
اکنون به کمال ميرسد گفته‌ي منهر چند جهان ز گفته‌ي من پر شد
زين آب روان بگير پندي، منشيناي شيخ، گران جان چو تنندي منشين
بر جان حريفان چو سهندي منشينچون مست شدي از مي صافي به قرق
خوبي همه در زير نگين رخ تواي خرمن ماه خوشه‌چين رخ تو
بوسيد هزار پي زمين رخ توخورشيد، که پاي بر سر چرخ نهاد
هجر تو مرا کرده به حالي بي‌تواي گشته‌ي تن من چو خيالي بي‌تو
روزي چو شبي، شبي چو سالي بي‌تواي ماه دو هفته، رفتي و هست مرا
يا تن ندهد به محنت و خواري تو؟دل کيست؟ که او طلب کند ياري تو
جان مي‌آيد به عذر دلداري توپرسيده‌اي احوال دلم دوش وزان
بر ما ز لب لعل شکر باري توما را به سراي وصل خويش آري تو
عاشق نشويم، پس چه پنداري تو؟پس پرده ز روي خويش برداري تو
زين منزل غصه رخت بردارم و رويک روز ديار يار بگذارم و رو
با اشک ز ديدگان فرو بارم و رواين مايه خيال او، که در چشم منست
خاليست سيه که شمک ميزايد ازوخالي،که لبت همي ببارايد ازو
ترسم که دهان تو به تنگ آيد ازوصد تنگ شکر خورد ز پهلوي رخت
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگوگفتم: دلت ار با من شيداست بگو
گفتا که: چه ديده‌اي درو؟ راست بگوگفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
با چشم تو آن سه خال در يک رستهدر زير دو ابروي کژت پيوسته
نقش سه بنفشه و دو نرگس بستهآن خال که بر گوشه‌ي چشمست ترا
داننده ز روح نقش جسمت بستهاي راه خلل ز چار قسمت بسته
صد گنج گشاده در طلسمت بستهصندوق طلسم را همي ماني تو
گيتي به ستم اجل، به تيغت بردهاي چرخ ز مهر زير ميغت برده
و آخر ز جهان به صد دريغت بردهپرورده به صد ناز جهانت اول
سيب زنخت آب ز يشم آوردهاي خط تو گرد لاله وشم آورده
دل رفته روان بر سر و چشم آوردهلعل تو ز من خون جگر کرده طلب
جاني داري، به لعل دلخواهش دهاي تن، دل خود به روي چون ماهش ده
اي ديده، تو مردمي کن و راهش دهخون جگرم برون شود، مي‌خواهي
دل ماندگيي چند که برجاست همهداريم ز قدت گلها راست همه
تاثير دعاي سحر ماست همهآن نيز که امروز ز ما کردي ياد
بگذشته ز مغز و در پي پوست همهيک شهر بجست و جوي آن دوست همه
تا سرو روان در لب صافي بينمبرخيز و روان در لب صافي بنگر
برخيز که راه جست و جويي گيريمتا کي ز ميان؟ کناره سويي گيريم
وقتست که آفتاب رويي گيريمدر سايه‌ي زهد سرد بودن تا چند؟
پروانه‌ي شمع صفت و ذات توييمما پرتو عکس نور مشکات توييم
پيدانشويم، از آنکه ذرات توييمهستيم ولي بي‌رخ چون خورشيدت
لعل تو ز لطف طعنها زد در جانروي تو ز حسن لافها زد به جهان
بنگر که چگونه بر سر آمد ز ميان؟زلف تو چو افتادگيي عادت کرد
پاي دل ما به بند گيسو بستناي قاعده‌ي تو مشک در مو بستن
در هم شدن و گره در ابرو بستنزر خواست و چو زر نديدن گرهي
وز لعل تو باز خواست نتوان کردنپيش تو نشست و خاست نتوان کردن
خالي که به ميل راست نتوان کردنچشمت که درو ميل نگنجد، بر اوست
اي کرده به خون دشمنان خارالعلروي من و خاک سر کويت پس ازين
بر کوه و کمر برده به هنگام شکاردر گوش سپر کرده فرمان تو نعل
اي ذکر تو بر زبان ساهي مشکلتير تو توان از نمر و جان ازو عل
دانيم که ماهي تو به خوبي، ليکندرک تو ز فهم متناهي مشکل
امروز که گشت باغ رنگين از گلآن ماه که ديدنش کماهي مشکل
بشکفت به صحرا گل مشکين، نه شگفتشد خاک چمن چو نافه‌ي چين از گل
اي چشم تو کرده بر دلم مدغم غمگر ناله کند بلبل مسکين از گل
صد پي بلب آمد از دلم خون، ليکنلعل تو جراحت دل و مرهم هم
بر گل چو نسيم سحري سود قدماز بيم رخ تو بر نيارد دم دم
بر شاخ چو بو برد که گل برگي خاستپوشيده نقاب غنچه بربود بدم
از ژاله چو لاله راست لل در کامدي گربه‌ي بيد پنجه بگشود ز هم
تا در ورق جوي ببيني مسطوربرخيز و به سوي گل و گلزار خرام
ني بي‌تو مرا قرار باشد يک دمصد بار که: مي‌نيست درين فصل حرام
هر گه که بخواندمت به کاري باشيني سوي منت گذار باشد يک دم
روزي شکن از زلف چو دالت ببرمپيداست که خود چه کار باشد يک دم؟
گر بر رخ من نهي به بازي رخ خويشجاني بکنم، ز دل ملامت ببرم
دي باد صبا ز خاک بر داشت سرماز بوسه به يک پياده خالت ببرم
گفتم که: ببوسم و نهم بر سينهآن نامه بياورد و بر افراشت سرم
گفتا که: به شيوه آبرويت ريزمخود ديده رها نکرد و نگذاشت سرم
اندر تو زنم آتش سودا روزيوز باد ستيزه رنگ و بويت ريزم
خواهم که لب باده پرستت بوسمتا خاک شوي، شبي به کويت ريزم
صد نقش چو دستارچه بر آب زدمو آن عارض خوب و چشم مستت بوسم
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشمباشد که چو دستارچه دستت بوسم
گفتم که: مگوي راز من با چشمتزين بيش مکن جور و ستم، گفت: به چشم
هر شب ز غمت به خون بگريد چشممکو کرد مرا چنين دژم، گفت: به چشم
در چشم مني هميشه ثابت، ليکنز اندازه و حد فزون بگريد چشمم
هر لحظه به آيين وفا راي کنمترسم بروي تو، چون بگريد چشمم
آن خال که بر گوشه‌ي چشمست تراخواهم که سر اندر کف آن پاي کنم
پيمانه بده، که مرد پيمانه منمنوريست که بر مردمکش جاي کنم
زان باده که عقل ميبرد جامي دهدر دام زمانه مرغ اين دانه منم
تا کي ستم سپهر جافي بينم؟گو: خلق بدانند که: ديوانه منم
حلق من و حلقهاي مويت پس ازينوين دور مخالف منافي بينم؟
گر بشنود ار نه من و رويت پس ازيندر گوش لب تو يک سخن خواهم گفت
از خود طلبش داري و خود اوست همهگر زانکه طريق طلبش دانستي
چون تن برود روح و روانيم همهچون دوست نماند دل و جانيم همه
عين همه‌ايم، اگر بداينم همهگر هيچ ندانيم برآييم به هيچ
حاصل بجز از گفتي و گويي ز تو نهاي لاف زنان را همه بويي ز تو نه
آنگاه نشان به هيچ رويي ز تو نهدر هر مويي نشانه‌اي هست از تو
هندو بچگانند و تو نشناخته‌ايبر برگ گل آن سه خال کانداخته‌اي
بر گوشه‌ي چشم جايشان ساخته‌ايديدي که به بوي مردمي آمده‌اند
بر صحن سرايت به سر آمد، نه به پايآب ار چه به هر گوشه کند جنبش و راي
از بزم تو خوب تر نمي‌بيند جايچندان که به گرد خويش بر ميگردد
در کشتن خصمت ننمايد سستيآن درد، که با پاي تو کرد آن چستي
تا با سر دشمن تو گيرد کستيبا پاي تو اين جا سر و پايي گرديد
زين پس من و شوريدگي و سرمستيدر عشق تو از سر بنهادم هستي
در نامه نبشتم که زبانم بستيبا روي تو حالي و حديثي که مراست
بيگانه سرشتي آشنا چون گردي؟تا با خودي، اي خواجه، خدا چون گردي؟
اي سايه، ز خورشيد جدا چون گردي؟جز سايه‌ي خويشتن نمي‌بيني تو
گر لذت علم و درد دينت بودياقبال سعادت به ازينت بودي
گر گوش به هر گوشه نشينت بوديگردون بستي به گوش داريت کمر
ماننده‌ي ميغست که بر خورداريآن زلف،که دارد از تو برخورداري
کز هر طرفي هزار برخورداريکي برخورم از قامت چون سرو تو من
ياري دو سه هوشمند کافي دارييارا، گر از آن شربت شافي داري
برخيز و بيا گر دل صافي داريمادر قرقيم بر لب آب روان
گه زلف بر آن روي چو ماه اندازيگه وسمه بر ابروي سياه اندازي
خوش بر زنخ آوري، به چاه اندازياينها همه از چه؟ تا به بازي دل من
زيرا که نميکني نگاهي روزيترسم رسد از من به تو آهي روزي
آخر کم از آن که هر به ماهي روزيگر مي‌ندهي دو بوسه هر روز، اي ماه
زو جان نبري گر ز غمش نگريزيتا کي به غم، اي دل، خوي حسرت ريزي؟
آخر به مراغه‌اي چه گرد انگيزي؟خصمان تو بي‌مرند،در معرضشان
تابوت تو سرو جويبار صافياي خاک تو آب سبزه زار صافي
مانند تو سرو در کنار صافيتا عمر مراغه بود هرگز ننشاند
پيکار مکن کار، که بر جا مانيبد خلق مباش، کز خوش و اماني
دلها چو بماند ز تو،تنها مانيزنهار! مهل، کز تو بماند دل کس
من فاش گريزم و به رازم خوانيتا چند گريزم و به نازم خواني؟
خواهم زدن آن روز که بازم خوانيبس دست خجالت چو مگس بر سر خود
وندر تن خويش خرقه‌ي دلق کنيصد سال سر خويشتن ار حلق کني
گر يک سر موي روي در خلق کنيصد بار ز حق دور کنندت به قفا
اندر پي اين منصب و اين جاه روي؟گر مرد رهي، تو چند بيراه روي؟
بر اسب نشيني، به در شاه روي؟تا کي ز براي زر و سيم دنيا
يک بوسه از آن روي چو ماهم ندهيروزي به سراي وصل راهم ندهي
گر زانکه منت هيچ بخواهم ندهيگفتي که: نخواستي ز من هرگز هيچ
ور آدمي از روح سرشتست توييدر صورت آدم ار فرشتست تويي
آن وحي خط و آنکه نبشتست توييگر مي‌نبشتست درين دور کسي
کم با تو زنم، که يار ديرينه توييدم با تو زنم، که يار ديرينه تويي
هم با تو زنم، که يار ديرينه توييدر عيش قديم، ار قدمي خواهم زد
گفتم که: رخت، گفت: قمر مي‌گوييگفتم که: لبت، گفت: شکر مي‌گويي
گفتا که: ز ديده گو، اگر مي‌گوييگفتم که: شنيدم که دهاني داري